داستانکی از سمیه خطیبزاده
با صدای بهناز بستاندوست
Check this out on Chirbit
پیوند دریافت از کانال صداباز
یه دست چلوکباب رفتاری با یه شیشه نوشابه جلومه….بابا از اول همه چیز رُ توی شیکم میدید….دست پخت مامانم خوب بود…. آبگوشتهاش چرب بود و پر دنبه….زرشک پلو رُ با زرشک و زعفرون و خلال تزیین میکرد و مرغ رُ با کره محلی سرخ میکرد….شاید اگر مامان نمرده بود من اینجا نبودم…. تنها ارثی که توی سیزده سالگی از مادرم داشتم چند تا دفتر آشپزی بود …عصر یه تابستون که فکُل از مُد رفته بود و من فرق وسط باز کرده بودم بابا من رُ برد تا با هم بستنی بخوریم…فالودهٔ سید مهدی دستام رُ نوچ کرده بود که بابا گفت داره زن میگیره….گفت فالودهات رُ تا ته بخور….عمهام با صفورا خانوم توی ختم انعام آشنا شده بود…بابا گفت آشپزیشم خوبه….کاشف مامانم هم عمهام بود….ساعت ۷ بعد از ظهر بود اما بابا رُ جوری با چشمهای تنگ شده نگاه کردم که مثلا آفتاب چشمم رُ زده…..مخالفت رُ نه من بلد بودم و نه مادر خدا بیامرزم…وقتی مادری در کار نباشه و پسرفت و پیشرفتت واسه بابات یکی باشه، درست این قدر بد باشه که همه واسه رفوزه نشدنت دعات کنن، وجود نامادری اتفاق وحشتناکی نیست….صفورا از مادر خودم بیسر و زبونتر بود….با سه کلاس سواد اونم شروع کرد به نوشتن دفتر آشپزی…شبی دو سه رنگ غذا میپخت…کمربند بابا کم کم زیر شکمش بسته میشد ….بعد از دو سال رد شدن بالاخره دبیرستانی شدم….صفورا نه مادر بود نه نامادری….گاهی اینقدر حرف برای گفتن نداشتیم که خودم خجالت میکشیدم از فضای سنگین خونه و گاهی بیهوا با هم ساعتها حرف میزدیم….هیچ دوستی نداشتم… بابا رفت و آمد من و صفورا رُ قدغن کرده بود….تنها کسی که گاهی ناهار کنار ما بود مادر صفورا بود….تنها کسی هم که از من شکایت نکرد مادرش بود….وکیل بند رُ صدا میکنم…چلوکباب سرد شده رُ میدم ببره توی بند برای بچهها….صفورا رُ ناخواسته کشتم….صفورا از صبح حالش خوش نبود….سردرد داشت….شام نپخت…من که کشتمش روحمم خبر نداشت یه پسر داشته….نمیدونستم پسرش تصادف کرده و توی بیمارستانه….نمیدونستم شرط ضمن عقدش با بابا این بوده که هیچ وقت پسرش رُ نبینه….صفورا که شنیده پسرش بیمارستانه التماس بابا رُ کرده اما دل بابا نرم نشده….وقتی کشتمش از هیچی خبر نداشتم….فقط میدونستم بابا که برگشت شام نداشتیم با صفورا کتککاری کرد، صفورا هم توی یه جنون آنی که ازش بعید بود با کارد آشپزخونه بابا رُ تهدید کرد….ولی من عین یه ابر قهرمان خون توی رگهام به قلقل افتاد که چرا بابای منُ تهدید میکنی و هلش دادم….همین…سرش خورد به قرنیز….هیچ وقت از قرنیزها خوشم نمیاومد….انگار اختراع شدن که آدم بکشن….ساعت ۵ صبح حکمم اجرا میشه….قصاص کامل….خواهر و برادرهای صفورا شکایت کردن…همه رُ توی دادگاه دیدم…پسرش رُ هم دیدم…تازه هجده ساله شدم…نزدیک اذان صبح چهار پایه مرگ رُ بالا میرم….مامانم بیدارم میکنه… با صفورا و مامان میریم چلوکبابی رفتاری….تازه خاکم کردن….عمهام کنار سومین طعمه نشسته…هیچی به مهمونا بیشتر از کوبیده بعد از بهشت زهرا نمیچسبه…
