داستانکی از سمیه خطیبزاده
با صدای بهناز بستاندوست
بوی جورابم دارد خفهاش میکند ولی چون قهر است اعتراض نمیکند. من هم یک رژه مفصل جلویش میروم و توی دلم غش غش میخندم. همیشه قهر که میکند روزه سکوت میگیرد و شام نمیخورد و موقع رفتن سر کار خداحافظی نمیکند و وقتی برمیگردد فقط «س”» سلام را زیرلب میگوید. از این مدل قهرها که منتظر کوچکترین حرکت آدم برای منتکشی هستند و بیشتر از سر کلهشقی و یکدندگی شکل میگیرند.
حجت را با من تمام کرده بود و ازم خواسته بود دیگر با برسش موهایم را شانه نزنم. این بار دومِ بعد از اتمام حجتش بود که مچم را میگرفت. نیاز به افسر نبود چون کروکی نکشیده هم مقصر من بودم. برس را انداخت توی سطل آشغال، آن هم با یک ژست تمرین شده و جوری نگاهم کرد که انگار بقالی است که چوب خط نسیه من تمام دفترش را پر کرده. من اما این جور وقتها دلم یک بلندگو هندوانه فروشی میخواهد که بروم بالای مبلی یا میزی یا چیزی بایستم و داد بزنم : «بابا آدم که نکشتم؟ مسواکتُ که مصرف نکردم. شیپیش هم که ندارم….». ولی جواب نمیدهد. قبلا امتحانش کردم و دیگر قدیمی شده. هرکار هم بکنم شوهرم قهرش سر جایش است.
شوهر من مردی است که وسایل شخصیاش را دوست دارد. لباسهایش را آویزان میکند. ساعتهایش را در کشوی مخصوصش میگذراد. شیشه عینکش را با گوشه پیراهنش پاک نمیکند. ناخنهایش را در حمام میگیرد. اصلا دارو نمیخورد و موقع خریدن شیر و خامه تاریخ انقضایش را نگاه میکند. مردی که شغلش با اطوارش نمیخواند و مکانیکی است که بوی ادکلنش جلوتر از خودش راه میرود.
من اما آدمی هستم که پایم در کفش ورزشی بد جور بو میگیرد. ناخنهای دستم را خودم میخورم و انگشتهای پایم که به پایه میز اصابت میکنند ناخنهای پایم را جارو برقی میخورد. مراقب هستم مو داخل غذایم کشف نشود اما بدِ روزگار شوهرم کاشف خوبی است. همیشه یک لنگه از جورابهایم را گم میکنم و بیخودی شکم ماشین لباسشویی را میگردم و تا آن لنگه را دور میاندازم لنگه بعدی را زیر تخت پیدا میکنم.
رژه رفتنم جواب نمیدهد و روی مبل مینشینم. نشسته و اناری آب لمبو میکند و نظم و ترتیب صد دانه یاقوت را به هم میریزد. شرط میبندم لجش را در آوردهام اما او هم بیکار نبوده و حرص مرا در اورده چون بیخیال بوی گند پای زنش است. هر وقت از پیادهروی بر میگشتیم میگفت: «بپر پاهاتُ بشور، مثل پای سرباز صفر بو میده، ما ندیدیم زن پاهاش بو گند بده». و من هر هر کنان میرفتم داخل حمام. حس یک ماهی مرده که نه حس یک ماهی پخته سر میز شام را دارم و دیوارهای خانه لحظه به لحظه برایم تنگتر میشود و میدانم قهر کوتاه مدت همیشگیمان دارد سپرده بلند مدت میشود. دلم نمیآید کوپن بیمه منت کشیام را خرج بُرسی کنم که تا حالا بازیافت شده.
انار که میترکد و روی فرش و مبل و پیراهنش خون به پا میکند جوری نگاهش میکنم که انگار باعث جنگ جهانی سوم شده و جوری نگاهم را پس میدهد که مطمئن شوم یک عمر میکروبوار زندگی کردهام. هر دو میخندیم ولی در آخر من مجبورم شامپو فرش به دست شوم.